از حد گذشت درد و انتظار من امشب
دل رفته ز کف نیست اختیار من امشب
گریان شمع پر چو کند روی کاسه را
اشک ازدو دیده ریخت به رخسار من امشب
هستی فنا دل تک و تنها زیست امروز
تاراج بگشت گوهر و انبار من امشب
دل بی بس و لاچار و سر افگنده فتاده
غمها بشده مالک و سر کار من امشب
بلبل ز قفس رنجه شد و رو به هوا کرد
برگها چو خزان ریخت ز گلزار من امشب
از مهر او جنازه ی بر پا بشد امروز
افراشته است علم در مزار من امشب
از هیچ کسی عرض و نیازی نمی شنود
هست ماتمی بر پا به دربار من امشب
جز از جفای یار زبان را سخن کجاست
الظام و کذب و آه شد شعار من امشب
در انتظار حرف خوش گوش خسته است
جز غم چیزی می نگفت اخبار من امشب
احوال دل این امید بفا چه کسی داند
اشک ریخت قلم در دل اشعار من امشب
امیدبفا(سیاوش باران)